جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد
تا دگر برنکنم دیده به هر دیداری
ما همانیم که بودیم و محبت باقیست
ترک صحبت نکند دل که به مهر آکندند
آن هـمـه دلـداری و پـیـمان و عـهـد
نـیـڪــ نـڪـــردی کـه نـڪــردی وفــا
چنـان موافـق طـبـع منـی و در دل مـن
نشستهای که گمان میبرم در آغوشی
مرا خود با تو سری در میان هست
وگرنه روی زیبا در جهان هست
وجدی دارم از مهرت گدازان
وجودم رفت و مهرت همچنان هست
مبر،ظن کز سرم سودای عشقت
رود تا بر زمینم استخوان هست
اگر پیشم نشینی دل نشانی
وگر غایب شوی در دل نشان هست
گـر دو دیـده هیـچ نبینـد به اتـفـاق
بهتر ز دیده ای که نبیند خطای خویش
اتـفـاقـم بـه سـر کــوی کسـی افتادسـت
که در آن کوی چو من کشته بسی افتادست
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم!
شمایل تو بدیدم
نه صبر ماند و
نه هوشم
کو باشد و
من باشم و
اغیار نباشد..
تو
زما فـارغ
و ما
از تو پریشان
تا چند...!؟
مراد اهل طریقت لباس ظاهر نیست
کمر به خدمت سلطان ببند و صوفی باش..
من در این جای
همین صورت بیجانم و بس
دلم آنجاست که آن دلبر عیار آنجاست..
هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
غیرتم هست و اقتدارم نیست
که بپوشم ز چشم اغیارت.
چنان مشتاقم ای دلبر
به دیدارت
که از دوری
برآید از دلم آهی،
بسوزد هفت دریا را
هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
هنوز با همه بی مهریت طلبکارم
من از حکایت عشق تو بس کنم هیهات
مگر اجل که ببندد زبان گفتارم
هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم
هنوز با همه بی مهریت طلبکارم
من از حکایت عشق تو بس کنم هیهات
مگر اجل که ببندد زبان گفتارم
گــر زآمـدنـت خـبــر بیـارنـد
مـن جـان بـدهـم بـه مـژدگانـی
مـیآیـی و در پـی تـو عـشـاق
دیـوانـه شـده دوان به هـر سـوی
من از آن روز که دربند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
هر شاهدی
که در نظر آمد به دلبری
در دل نیافت راه
که آنجا مکان توست...
بشدی
و دل ببردی
و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
دیگران چون بروند از نظر، از دل بروند
تو چنان در دلِ من رفته که جان در بدنی